سفارش تبلیغ
صبا ویژن

































عطر حضور

بسم رب الشهدا و الصدیقین

اول

یک عصر دانشکده ای . مزه ی تند و تیز توت ترش! از صبح تا به حال باید هم حکایت بعد از ظهر این درخت ها همین باشد! از لطف این جماعت غارتگری که مظلومانه نام "دانش جو" را یدک می کشند!! از تو ممنونم... برای این حس دوست داشتن...

دوم

زندگی زیر یک برگ سبز... زندگی برای یک آسمان ابری... زندگی توی یک پیله شاید ... زندگی به خاطر له شدن یک توت زیر کفشهایم ، وقتی به طرز مضحکی روی زمین راه می روم... آن هم با کفش!! نمی دانم آدم ها اولین بار کی از کفش استفاده کردند ولی می دانم مدت هاست که لگد کردن برایشان عادت شده ، حالا گل باشد یا خار... فرقی نمی کند!؟

سوم

مورچه ها ... این موجودات مقاوم! همیشه مراقبم که مورچه ای را زیر کفشهایم له نکنم ... مورچه ، نه گل است و نه خار! مورچه است! باد می وزید و "مورچه" را با کاهی که به دهان داشت می برد... او اما باز مقاومت می کرد... گفتم: "متأسفم! شاید حماقت ناشی از غریزه ات نمی گذارد کمکم را بفهمی ! دانه را که می خواهم برایت بیاورم فرار می کنی!" آدم ها هیچ وقت "حماقت" نمی کنند!

پی نوشت: توت ترش: حکایت عصرهای اردیبهشتی دانشکده ی هنر!


صلوات با عجل فرجهم فراموش نشه

یاعلی - التماس دعا

 



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 29ساعت ساعت 2:25 عصر توسط مهم نیست کی هستی و از کجایی؟| نظر

مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
By Ashoora.ir & Night Skin